حال همی بریم با فال
مثلا فال قهوهِ آقا محمود احمدینژاد |
فال قهوهی امروز فال آقا محمود احمدینژاد است که وی را دوستان در هیات دولت، منزل و اقوام در خانه، و آقا ضرغامی و عوامل در تلویزیون «دکتر» صدایش میزنند. منتها من دستم بند بود...
بین خودمان بماند؛ داشتم دم در به آقا الهام میگفتم: «به خدا توی این چارسال این قدر نفت آوردین، نمیدونیم کجا بزاریمشون، سر سفره نفت، تو یخچال نفت، تو کمد نفت، زیر تختخواب نفت، گلاب به روتون تو آفتابهی مبال نفت، تو کولر هم به جای آب نفت میریزیم، دور تا دور خونه لگن و دبه گذاشتیم همه پر از نفت، تو شیشهشیر بچه نفت، رفتم آزمایشگاه میگه تو کلیهها و دل و روده و اینها نفت، الهام جون! دیگه نفت نمیخوایم. جون هر کی دوست دارین اجازه بدین این پیت نفت رو از شما نگیرم.» آقا الهام هی اصرار که «مگه میشه؟ ما شیش برابر داریم کار میکنیم برای شما، اگه این پیت نفت رو نگیری من جواب دکتر رو چی بدم؟» من گفتم: «آقا الهام! ما نفتدونمون پر شده. چرا یه کم از این نفتها رو صادر نمیکنین که صندوق ذخیرهی ارزی پر شه، بلکه مازادش بشه 300 میلیارد جواب آقا کروبی و آقا میرحسین رو بدین؟» آقا الهام گفت: «آقا صفار با حفظ سمت داره روی این موضوع کار میکنه. حالا این پیت رو از دستم بگیر خسته شدم.» خلاصه از صبح تا غروب دم در از من انکار از آقا الهام اصرار. هی من گفتم: «آقا الهام! فردا ملت میخوان فال بخونن. من فالگیرم. بزار برم به کارم برسم.» گفت: «من هم امروز سفرهای استانی دارم، هواپیما رو بچهها نگه داشتن تا من برسم.» گفتم: «من کارم حیاتیه. اگه فال نگیرم چرخ مملکت نمیچرخه.» آقا الهام گفت: «راستی فالی رو که برای من گرفتی خوندم، هر چی بچهها خندیدند من گفتم اینها برای شما خندهداره برای من خاطرهست، اما خودمونیم یه تکون اساسی خوردم، شدت تکونی که خوردم طوری بود که ممکنه تو چارسال دوم ریاستجمهوری دکتر من هم مثل ایشون اصلاح شم.» حالا من را میگویید داشتم از استرس میمردم، با پیژاما ایستاده بودم دم در، فال قهوه را هم هنوز نگرفته بودم که یکدفعه موبایل آقا الهام زنگ خورد. گفت: «دم انتخاباتی حال میکنید آنتندهی هم توپ شده.» بعد گفت: «الو؟ دکتر جون خودتی؟ آره... من هم تعجب کردم آنتن داد... بله؟ همین الان؟» که دیدم آقا الهام دست کرد توی جیبش و یک تراول 50هزار تومانی درآورد و داد به من. من گفتم: «این چیه؟» گفت: «دکتر گفت طرح تقسیم سود نفت رو باید از امروز بدیم.» گفتم: «بابا! خجالت میدین، هم نفت میارین دم در، هم پول سودش رو میدین...» که آقا الهام تو گوشی تلفنش گفت: «بله دکتر... گوشی دستمه... جان؟ وام 7 میلیونی خودروشون رو هم نقدا تحویل بدم؟» گفتم: «من ماشین ندارم که.» آقا الهام جلوی دهنی گوشی را گرفت و گفت: «یه فاکتور الکلی خرید ماشین تا آخر هفته برام بیاری بسه.» بعد تو گوشی گفت: «جانم دکتر؟ جان؟ قفل خزانه باز شده؟» من گفتم: «راضی به باز شدن نبودیم.» آقا الهام گفت: «همهی اینا برای ملته.» گفتم: «من فال قهوهم مونده. فردا جواب ملت رو چی بدم؟» آقا الهام حواسش به من نبود داشت با دکتر حرف میزد. میگفت: «چی؟ وام مسکن هم او کی شده؟ اون هم تو همین هفته بدیم ملت؟ جان؟ چی؟ بگم اقوامشون تو شهرستان امتیاز ساخت و احداث هر چی رو میخوان برن بگیرن؟» گفتم: «راضی به شهرستان نبودیم.» در همان لحظه آقا الهام، با آن یکی دستش – این دستش گوشی بود - هی داشت تراول از جیبش درمیآورد و میگذاشت توی دست من. من گفتم: «اوخی. اوخی. تا حالا صندوق ذخیره نذری رو از نزدیک ندیده بودم. بمیرم الهی.» آقا الهام تو گوشی گفت: «چی؟ الان میگم بچهها از صندوق عقب ماشین بیارن.» آقا من را میگویی داشتم از خجالت میمردم. گفتم: «به خدا راضی به صندوق عقب نبودیم.» آقا الهام تلفن را قطع کرد و چندتا تراول دیگر گذاشت توی جیب من. گفتم: «اینا چیه دیگه؟» گفت: «دکتر گفت سود سهام عدالت این چند سال رو یهویی تقدیم ملت کنیم.» من گفتم: «مردیم از رفاه. آقا این کار رو نکنین با ملت. یه کمی پول به کشورهای منطقه و اینا بدین طور خدا.» آقا الهام پیت نفت را به زور داد این دست من و لپم را ماچ کرد و رفت. گفت: «فکر کنم ملت تو هواپیما از صبح تا حالا یه کم معطل شدن.» گفتم: «اوخی. اوخی. چه مردمدوست. چه احساس وظیفه. به خدا من و ملت راضی به لغو سفرهای استانی نیستیم.» داشتم اینها را میگفتم که دیدم دو نفر، دو تا گونی را از صندوق عقب آقا الهام دارند میآورند سمت من. من داد زدم: «تو گونی چیه؟ تو گونی چیه آقا الهام؟» آقا الهام گفت: «خودت چیفکر میکنی؟» داد زدم: «سیبزمینی که نیست، هنوز چند تا گونیش از هفتهی پیش توی انباری مونده.» آقا الهام گفت: «این حق خودتونه، ما نمیذاریم کسی بخورتش. خودتون بخورین حالش رو ببرین.» من داد زدم: «راضی به خوردن نبودیم. یه دقه صبر میکردین با هم میخوردیم، کوکو سیبزمینی میچسبه تو سفرهی نفتی.» همان لحظه آقا الهام دوباره موبایلش زنگ زد. من گفتم: «همینه که شش برابر دارین کار میکنین. کاملا تابلوئه.» آقا الهام داد زد: «ما اینیم.» من گفتم: «راضی به این نبودیم.» بعد یکدفعه چیزی یادم افتاد، داد زدم: «آقا الهام! دوباره کی میاین؟» آقا الهام با دست اشاره کرد که بگذار بپرسم. بعد یک چیزی توی موبایلش گفت، بعد برگشت سمت من و داد زد: «اگه خدا بخواد و شما پای صندوق یه حرکتی بزنی، ایشالله رفت تا چارسال دیگه.»
بله... به هر حال دم انتخاباتی دست همه بند است یهجورایی. امروز که وقت نشد فال آقا محمود احمدینژاد را بگیرم. انشالله یک وقت دیگر.